یك پسر با یك نگاه از یك دختر خوشش میاد ... و عشق از طرف اون شروع میشه ... تا جاییكه زندگیش رو پای عشقش میذاره ... اما دختر باور نمیكنه ... چون یك چیزهایی دیده و شنیده(البته تو ذهنش) ... تا دختر میاد پسر رو باور كنه ، چند سالی طول میکشه و پسر دلسرد وخسته میشه ...میذاره میره ... بعد كه دختر تازه تونسته پسر رو باور كنه میره طرفش ... اما پسر روپیدا نمیکنه ... اینجاست كه میگه:کاشکی همون اول عشقش رو باور میکردم و باهاش بدرفتاری نمیکردم ؛ کاشکی ... اما دیگه خیلی دیر شده ؛پسر همیشه با تمام وجودش دختر رو دوست داشت و به اون عشق میورزید ولی دیگه دیر شده بود و حسرت عشق پسر برای دختر باقی مونده بود
:: بازدید از این مطلب : 1075
|
امتیاز مطلب : 321
|
تعداد امتیازدهندگان : 85
|
مجموع امتیاز : 85